۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

استاد شفيعي کدکني از ايران رفت



او رفت . او رفت تا نباشد . او رفت تا که باشد . او از یادها نرفت . از ایران نرفت . ایران سرزمین اوست . او رفت تا از دست دیگران که نخواهندش آسوده باشد . استاد برو . ولی خودت نمی روی .
خموشانه

شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟
پس از من

من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش
چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گو مباش
من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش
تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش
این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش
گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی

۲ نظر:

chista گفت...

چی باید گفت؟
بجز اندوه..

reza گفت...

نه غزه . نه لبنان .... جانم فدای ایران شعار روز قدس